۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

تنفر

گاهي مي انديشم كه اين بازي تفريحي است براي تو اما كسي در گوشم مي خواند، رها كن اين توهمات را...
گر نباري و از بارانِ فراوانِ آسمانت، درخت سترگي از صبر و حقيقت نروياني، ارزان مي خرندت و مي سوزانندت تا گرمشان كني!
مي سوزي و تمام مي شوي. ذره اي اخگر زير خاكستر هم مانده باشد آبي بر آن مي فشانند مبادا آتششان بزني...
پس آرام ببار و سبز و تناور شو؛ چنان كه تبرهاي غرور و هوسِ راحت زيستنِ شان نتواند روحت را خراش دهد.