۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

بیرق

ثقه الاسلام را روسها بردار کردند. در تاریخ نوشته شد که او نگذاشت تا بیرق روسها بر سردر خانه های تبریز برافراشته شود و جرمش همین بود. با همین جرم بر سرِ دار رقصید. تاریخ سرزمین من قصه مردانی را دارد که بر سر دار رفتند اما زیر بیرق قدرتهای بیگانه نرفتند؛ حتی به مصلحت و برای حیلت یا حتی برای مبارزه. حتی مشروطه خواهان بست نشسته در کنسول گری بیگانه را مذمت کردند که برای مشروطه خواهی و مبارزه با استبداد چرا در زیر بیرق استبداد ایستاده اید.
آنروزها ننگ بود زیر بیرق بیگانه رفتن حتی برای مبارزه با استبداد...
توالوا! توالوگو! یا نمی دانم هر زهرمار دیگر، نامی است که این روزها شنیده ام! می گویند جزیره کوچکی است به وسعت منطقه 2 تهران! با 11 هزار نفر جمعیت، در یکی از اقیانوس هایی که روی پهنه زمین را آبی کرده اند. می گویند که بر فراز نفت کشهای ایرانی این بیرق را بر افراشته اند تا...
امیدوارم راست نباشد! امیدوارم چنان حقیر نشده باشیم که برای بدست آوردن پول نفتمان زیر بیرق جایی برویم که نامش را هم جهانیان نمی دانند(کاش ابر قدرتی بود این توالوا!).
آقایان! از باز شدن خلخال از پای زن مسلمان خم به ابرو نیاوردید. مردمان گرسنه با چشمان تر سر بر بالین نهادند و شما، دلتان نگرفت که هیچ؛ سرود بهروزی و کامروایی خواندید در گوش پدران شرمسار و مادران خسته سرزمینم. کیاستِ بی پایانتان هم چنان تنهایمان ساخت که جز انگشت شماری مستبدِ بی آیین دوست دیگری نداریم. عزتمان و اقتدارمان را که در کاخ الیزه ژاک شیراک لکه دار نموده بود؛ بانو دلیما در برزیل با 180میلیون فقیر به جهانیان اعلام کرد و آنرا هم به دست آوردید.
حال مائیم و تحریم، تنهایی و سکوت! محض رضای خدا به سهمی که یه چین و روسیه بخشیده اید قانع باشید و بیرق ایران را بر مایملک ایران برافرازید!
-------------------------------------------------------------
ثقه الاسلام گفتم زخم روس ها زنده گشت! یک روز شاید بنویسم که روسها از خاک ما بیشتر کندند یا انگلیس و امریکا؟ آنها  مبارزین ضد استبداد ایرانی را بیشتر کشتند یا آمریکایی ها و انگلیسها؟ شاید یک روز بنویسم برای یادآوری خویش تا بدانم که دشمنم همان گرگی است که پدرانم دیدند یا روسها که در پوستین بره می چرند در قشلاقی بنام ایران!؟
-------------------------------------------------------------
امروزه یه پورشه باکستر تو محله مون دیدم. شماره ایران بود. یه دستی تو جیبم کردم 950 تا تک تومنی داشتم! حساب کردم دیدم ضریب جینی میشه صفر! باور نمی کنی از رییس بانک مرکز بپرس خب!
------------------------------------------------------------
بابا یه تپه گل کاری نشده بزارین بمونه آخه!
متون بالا کلا طنز و شوخی بودن و شما جدی نگیرین!!!!!!!!

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

از فراموشی تا خاموشی...

نمی دانم فراموش شده ام در این سکوت یا این سکوت برای فراموش کردن است ...
هر چه هست خاموشم...
سکوت سنگین چون کوه، بر گُرده هایم نشسته است...
شاید لبهایم را دوخته اند. اما نه این سکوت چنان سنگین است گویی از آغاز نه دهانی داشته ام نه زبانی...
حروف نیز بی تقلایی آرام نشسته اند و بر سپیدی کاغذ تنها سطری صاف، نوید مرگ قلم را می دهد...
هیچ شوکی، راستی خط را نمی آشوبد، به گمانم نه قلم که انگشتانم مرده اند...
 اما نه! این سپیدی چنان دیرینه است که گویی از آغاز دستی و انگشتی نداشته ام...
 جایی در وجودم انباشته است از فروخورده هایی است که همچون افیون، روحم را خوابی از جنس فراموشی یا سکوت بخشیده اند...
نگفتنی ها زنجیری گران بر پای کلمات گشته اند و نای رقصیدن از آنان باز ستانده اند.
من زندانیِ بندِ سکوتم،
زندانیی که زندانبانش هر روز در آیینه به دیدارش می آید...
کلامی یا نوایی از سر فراموشی نیست که نیست و من در سکوت خویش حیرانم...
هیچ روز خوشی در پیش نیست؛
هدایت این را به قلم آموخت اما...
من ایمانم را نیز سر بریده ام تا مبادا دم برآورد!...
امید هم با ایمان پرکشید تا آبی آسمان...
جرمم؟! به چنین خاموشی از چه رو گرفتارم؟
های! آهای! زندانبانِ در آیینه تو پاسخ ده!؟
به گمانم جرم سنگینی دارم! من از «ندانستنم» نهراسیدم...
در آغوشش آرام گرفتم ...
 بی خیالی و وهمی...
 از نادانیم بتی نتراشیدم ...
و چون ندانستم، پس لب فرو بستم...
به گمانم جرمم همین بود، من نترسیدم...
از فراموشی تا خاموشی یک گام بود اما از خاموشی به کجا خواهم رفت؟
نمی دانم ...
این همان جایی است که سکوتش مرا مبهوت خویش ساخته و چنین خاموش...
-----------------------------------------------------------------------------
بعد از کلی وقت که نمی دونم چقدر بوده و هست یه چیزایی نوشتم! با کلی خواهش و تمنا از خودم که: بابا یه صدایی ازت درآد! شاید مردی خودت خبر نداری! البته خودم به خودم جواب دندان شکنی داد که: این همه مرده یِ صدا دار! چیزی که فراوونه صدا! اما مگه دلیل زنده بودن میتونه باشه؟
بالاخره با مشت و لقد تونستم خودم رو به حرف بیارم! چیز به درد بخوری ازش در نیومد اما همینم اینجا نوشتم تا بدونم که تا کی زنده بودم!
خفه شو! با شما نبودم با خودم بودم که میگفت این همه مرده که دارن وبلاگ... گفتم خفه شو!
میخنده و میگه میتونم تو فیلم یک ذهن داغون خیلی طبیعی بازی کنم...
اونایی که نظری دارن یه چیزی بنویسن تا شاید بتونن منو از دست خودم نجات بدن!