۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

شتاب کن...

غذا نمی خورند...
اوین میزبان روزه داران آزادی است....
دیگر زندان طاقت و توان نگه داشتن آزادی در بند را ندارد...
چشمان همه نگران و خیره بر زندانیانی دوخته شده که فراموش کرده اند در دست جبارترین حکومت جهان در بندند...
به ظاهر همه جا را سکوت فرا گرفته اما این سکوت وقتی زیباتر می شود که میبینی فریاد از زندانها بلند است...
داستان کاوه را خوانده اید روزی که فراموش کرد  فرزندانش در بند ماردوش فریفته شیطان گرفتارند...
سلطان مقتدری که قدرتش را از بی مغز و بی جان کردن ایران می گرفت...
اما ناگهان فریاد از پدری برآمد که فرزندانش در بند کسی بودند که خود را صاحب جان و مال ایرانیان می دانست...
چیزی نپایید که درفش چرمین آهنگری پرچمی شد رها بر باد که شیطان را فرو ریخت...
شتاب کن که کاوه فریاد کرده است...
بگریز به پستوهای تاریک که از هر سو کاوه ای نگران فرزند درگاهت را خواهد لرزاند...
راستی زندانیان و بندیان تو از زندان و ترس و بند رها شده اند هر که را که غل و زنجیر بر دست و پایش نهادی بند از زبان و قلمش گشوده تر شد و بی پرواتر بر ظلم تو قیام کرد...
برای در بند کردن ما نیز شتاب کن که بس فریادها در گلو خفته داریم و بس مشتهای گره کرده برای کوبیدن و در هم شکستن شیطان...
باور کن که تو زندانی زندان اوینی...
آنها آزادند و فریادشان بلند و رسا...
تا قلب اوروپا این فریاد رسا و واضح شنیده می شود و پرده از چهره کریه تو فرو می افتد...
راستی میبنی چگونه قدرت تو فراموش گشته...
حتی آنهایی که به گمانت به اعتراف نشانده بودیشان و مست بودی از قدرتت امروز با جرات از تمرین روز قبل بیدادگاهشان می گویند...
زندانیان در بند دادنامه می نویسند بی ترس و آزاده و زندان بانان تو با ترس به بیداد بیشتر تن می دهند تا نادیده بگیرند شکایتهای آزادیخواهان را...
پیران تو دستپاچه و ناتوان از اندیشه و بی توجه به مفهوم آنچه بر زبان می رانند کوس رسوایی تهمت و افترا را محکمتر می دمند تا تو مضحکه همگان شوی...
دیر نیست که درفش کاویانی بردمد از فراز دماوند پس شتاب کن...
جایی پیدا کن و پستویی در تاریکی شیطان بیاب که شب از نیمه گذشت و این سکوت به زمزمه صبحگاهی یاکریم های دربند می شکند...
نگاه کن لبهای بسته و دوخته فریادی شده اند که به زیر می کشند گمارده شیطان را...