۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

رها كن...

از نوشتن خسته ام و متنفر از كلمات اما...
شايد اينها آخرين نوشته ها باشند!
اين همه كاغذ ها را سياه ميكنيم يا بر گرده كليد هاي صفحه كليد بار مي نهيم كه چه؟! شهلا جاهد اعدام شد! باز هم چند نفر پيدا شدند كه بشوند اسطوره بدي! همه هجوم مي آورند به كاغذ و قلم هايشان و شروع مي كنند به رديف كردن حروف و كلمات! هيچ كس در اين ماجرا بي نصيب نمي ماند از مادر مقتول و ناصر محمدخاني و ...!
همه بهره مندند از قلم هايي كه با عجله بر سياهي جامعه ويرانِ ما مرثيه مي سرايند! و...
اما دريغ كه دمي بيانديشيم كه در درون مان چه پرورش يافته است! هر روز به دروغ و دغل، هزاران كس را قرباني هوس خود مي كنيم و ...
داد مي كشيم از ناصر محمدخاني و هوسبازيش، اما خودمان كه باشيم...
از تنفر مادر مقتول، متنفريم!و ناتوان از ديدن اينكه ما نيز توان بخشيدن خطاهاي كوچك يكديگر (حتي دوستانمان)را  نيز نداريم و با همان تنفر قلم بر كاغذ مي نهيم  . انساني قرباني هوس انسان ديگر شده است و در اين آينه، هر تصويري را كه مي بينيم بي گمان به شلاق حروف مي سپاريمش؛ اما اين آينه است...
اين من و توييم در هيبت شهلا، ناصر، مقتول، مادر مقتول، و...
سيستم قضايي ايران شاهكار بزرگي است از توحش، اما باز در همان آينه من و توايم و ديگر هيچ نيست...
پس بيخيال از رقصاندن حروف، آرام آرام! دست بر مي نهم بر قلمم كه آرام بگير! اينجا هيچ كس به استواري چيزي كه مي نويسد نيست! همگي قصاباني هستيم كه كلمات را سلاخي مي كنيم و تا در عمل ناصر باشيم يا مادري پر از تنفر ....
كاش همانگونه كه مي نويسيم و مي گوييم بوديم اما ...
دروغ و هوس راحت زيستن.....
رها كن اين همه را!  من تازه فهميدم كه خوابيدن در يك مسافرخانه كثيف بهتر از سگ لرز زدن در خيابان است!