۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

برای مجید توکلی عزیز...

باورم نمی شد اما هر چه بگویی از این ذوب شدگان در ولایت بر می آید...
نی دانم چه کسی به آنها این حق را می دهد که برای ریختن آبروی کسی چنین نا جوانمردانه عمل کنند، تصاویر یک مرد با چادر ...
اما برادر بزرگوارم این شب چرگان خصم خورشیدند و نمی توانند چیزی از درخشش آفتاب بکاهند...
و خداوند مکر کسانی را که نه دین دارند و نه آزادگی به خودشان بر می گرداند. امروز تو قهرمان ملتی شده ای؛ چه این لباس را خود بر تن کرده باشی برای گریز از جلادان، چه جلادان آن را بر تن تو کرده باشند...
امروز تو در قلب زنان و مردان این دیار سبز جاودانه شده ای و چه عبث می پندارند که قدرت پایدار است در تاریکی شان.
برادرم می دانم که شدید ترین شکنجه ها بر تو روا خواهد شد تا بگویی آنچه آنان می خواهند، بگو برادر تو هم اعتراف کن که مردم زیرکی و رندی یک مبارز را این روزها پسندیده تر دارند و نمی پسندند که تو زجر بکشی یا خدای نخواسته بر تو آن رود که بر جوانان ضحاک برده سرزمینم...
خوش به حالت جاودانه شده ای برادر ...
و چنان بزرگ گشته ای که در مقابلت سر تعظیم فرود می آورد شجاعت...