۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

بیا و ببین

آقای سردار محترم
من تو را به دیدن تمام چیزهای خصوصیم دعوت می کنم...
بیا و ببین همه را نشانت خواهم داد...
روزگاری قانونی نوشته شد در رمان جرج اورول و همه ما با هم برابر بودیم و من حق داشتم که بیندیشم و اعتقاداتی داشته باشم و دینی آزادانه برگزینم و کسی حق نداشته باشد در حوزه شخصی و خصوصی زندگیم جولان دهد...
امروزآن قانون را برداشته اند و تو سردار، برابر تر شده ای من نیز دیگر اندیشیدن را رها کرده ام، اعتقاداتم را هم دیروز در کوچه رها کردم از ترس اینکه چون بدانند از آن من است بر سر دارم کنند...
تنها دین ماند که آن را هم می گذارم بر عهده تو...
برایم انتخاب خواهی کرد دین ولایت را چون من حق انتخابم را اگر بخواهم هم از من خواهی گرفت پس خود تقدیمت می کنم تا کمی آرام تر باشی و اینهمه از خشونت  نگویی و کمی علمی تر سخن برانی...
اینها را که گرفته بودی کمی در حوزه خصوصیم آزاد بودم هر چند در طرح امنیت اجتماعی تعیین کرده بودی چه بپوشم و چه نپوشم و نوع خوراک و موسیقی و فیلم هایی که باید ببینم را نیز تو میگفتی اما هنوز کمی از این حوزه در اختیار من بود..
اس ام اس ها و میل و تلفنم را نگفته بودی جستجو می کنی...
راستش فکر می کردم این یک قانون بر دیوار رمان جورج اورول مانده است نصفه و نیمه اما...
غیر از اینها هم تمام عکسها و دفترچه های خاطراتم و ایمیل هایم را پاک کردم سردار عکس های خواهر و مادرم را پاک کردم از ترس جستجو گران تو...
می ترسم آنها نیز چون کهریزکیان پاک باشند. راستی سردار یادت می آید کهریزک را چطور کتمان می کردی...
سردار هر چیز خصوصی که برایم مانده حاضرم نشانت بدهم...
فقط بیا و ببین...مبادا برای آنهایی که مانده نیز فکر کنی متخص و علم خاصی لازم است هر چه که مانده را می شود به چشم نیز دید پس از پول بی زبان نفت کارشناسان روسی و چینی را اجیر نکن و دستگاهی نخر تا سرطان را در فضای شهر هایمان منتشر کند..

برای دیدن آنچه در حوزه خصوصیم مانده خودت تنها بیا من همه را نشانت خواهم داد با کمال میل...