۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

دالان سبز

احسان فتاحیان در انتظار مرگ...
یک جوان در زندان سنندج، رنجنامه اش خواندنی است، کسی که از مرگ نمی هراسد؛ بدست کسانی که جز مرگ پرده ای ندارند برای کتمان زشتی شان و تنبیه جرم هایی که می تراشند.
نمی دانم صبح احسان در میان ما خواهد بود یا آنان که بهشت می فروشند جان آرام او را که هدیه خدا است خواهند ستاند تا حکم شرع را جاری کنند؟
حتی اگر او گناهکار هم باشد آیا می توان به فتوایی جانی را که خدا داده از کسی ستاند و فرصت نفس کشیدن را از کسی سلب کرد؟
آیا ممکن نیست احسان و احسانها حتی آگر گناهی کرده باشند، فردا در فرصتی که خدا به آنها داده گناهشان را جبران کنند؟
از همه استدلالها و دلایل باید گذشت چرا که حاکمان این روزها را چنان ترسی فرا گرفته که دخترکان را در خیابان می زنند تا سیاست النصر بالرعب شان را اجرا کنند،
چون همیشه تاریخ چوبه های دار مار های ضحاک اند که گناهکار نمی خواهند...
جوانهای این سرزمین قربانی سردارانی هستند که نمازشان را با حوریان می خوانند و درهم و دینارشان آنان را به رفاه و وزارت رفاه می رساند، چرا که آنان درد گرسنگان و محرومان خوب می شناسند که از محرومیت و گرسنگی مردمان ستارها بر شانه هایشان نشسته است.
شاید (زبان لال) امروز احسان از سبز ترین دالان دنیا بگذرد و آرام چون پرچمی که رایت کاوه را در باور ایران زنده خواهد کرد به پرواز در آید...
جمله آخر را که می نویسم چشمانم بارانی میشود برای برادرم احسان. کاش او را فردا زنده باز یابد این سرزمین کهن...
کاش قلبهای قاتلان را فریادهای کاوه بیاشوبد امشب...
برادرم سر افراز و سر بلند باشی
آرزویم اینست که سپیده دم فردا و فردا ها را جوانان این سرزمین همراه تو سر زنده و شاداب تماشا کنند دمیدن آفتاب را .
خدایا پدران و مادران این سرزمین را از شر ضحاکان برهان
به امید طلوعی که احسان فتاحیان را زنده و سالم به همراه خویش داشته باشد