۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

آقای من فراموش شده ای....

حالا هی خودت را در ابعاد مختلف اعلامیه کن...


هی بگو بچه ها زیاد شوند...

روزبعد بگو جار بزنند آهای زلزله بدوین چادر سر کنین زلزله میاد می خوردتون... خودت را هم بزن به کوچه علی چپ که قصه چوپان دروغگو را همه شنیده اند....

هی بگو بچه ها سر نقدی کردن یا همون هدرمند کردن یارانه ها با هم دعوا کنند...

باز کسی آدم حسابت نکرد؟

در گوشی به دوستان بگو بگویند طرح عفاف را اجرا می کنیم... اصلا هم ماجرای سردار زارعی را به روی خودت نیاور...

انگار نه انگار پارسال عفاف لازم بود...

پارسال بنرهای این دوست ما میرحسین را نیروی انتظامی می کند امسال می خواهد پوست دختر بچه ها را بکند که به حلقه گم شده داروین رای ندادند...

بگو مشارکت را ببندند و مجاهدین را تخته کنند...

می خواهی مردم فکر کنند زورت زیاد است....

جان من نخندانمان...

اصلا دستور بده فردا بگویند ملت همه چادر سر کنند که زلزله نیاید. مجلس را ببند که دولت کار آمد یارانه هدرمند کن را اذیت نکند. چند نفر را هم آویزان کنند.

 اگر کسی را هم پیدا نکردی بیا مرا اعدام کن ( فقط جان مادرت کار دیگری نکن من به اعدام راضیم، فحش هم نده لطفا)

اما مگر می توانی زندگی سبز مردم را رنگ دیگری بزنی....

خوب نگاه کن مردم از پیر و جوان ،از زن و مرد دارند زندگی خودشان را می کنند بی توجه به تو و فرمایشاتت که فقط پاچه خوارانت را به تکاپو می اندازد و اثری جز این ندارد...

نگاه کن حتی فقیران شهر نیز با دستان پینه بسته سر به دعا بر می دارند که این دولت مستعجل تو بگذرد، دیگر آنها هم مرکب بی کفایت ترین فرد دنیا را با هلهله و امید بدرقه نمی کنند...

دویدن به دنبال موکب بی خاصیت اهریمنی نژاد را رها کرده اند و زندگی خود را می کنند بی توجه به منویات مقام عالی...

آنها هم فراموش کرده اند اهمیت تو را چون دیگر برای کسی ارزشی نداری...

مذهبی ها هم فراموش کرده اند تو به نام مذهب بر موکب حکمرانی نشسته ای، می گویند تو و حکومتت را دینی نمی دانند و مذهبی نمی بینند...

فراموش شده ای آقای من....

اما آنچه در یادها مانده است...

پارسال همین روزها بود، سوار ماشین شدیم و با دوستان رفتیم مجموعه ورزشی آزادی. همایش دوم نسل سومی ها. دلهره و اضطراب اینکه کسی خواهد آمد یا نه سکوت را به جمعمان بخشیده بود و سیگار پشت سیگار...

یک ساعت به همایش مانده بود که سالن و زمین بازی پر شد از جمعیت. از کسانی که به برای پست و مقام نه برای پول و ساندیس، که برای دل خودشان آمده بودند...

جوانانی یکدست سبز و پر از شور جوانی. با هر ندایی و آهنگی زمین میلرزید زیر پاهای جوانان ایرانی که پر از انرژی و حیات و امید آمده بودند تا آغاز تغییر را جشن بگیرند...

امروز تغییر آغاز شده و شتابان پیش می رود. کسی از من و دوستانم گمان نمی کردیم نقاب از چهره استبداد تازه حاکم بر کشورم چنین راحت برداشته شود...

گمان نمی کردیم چندی بعد 3 میلیون نفر با سکوتشان فراموش شدن تو را فریاد بزنند...

حال همچون همان لحظه های رهسپار آزادی شدن نگرانیم که در سالروز حماسه 22 خرداد کسی خواهد آمد یا نه؟

من خواهم رفت نگران که آیا بر سر پیمان عاشقانه خویشند این مردم یا نه؟

می دانم میدان پر خواهد شد از آزادگانی چون ندا و سهراب و باز در سکوتمان تو فراموش خواهی شد...

باز هم تو وهیمنه زور سرداران خشمگینت فرو خواهد ریخت...

با دستبند سبزی که او بر دستم خواهد بست خواهم رفت تا میدان پر شود از نیکان...
----------------------------------------------------------------------------------------
کمی طنز کمی جدی کمی رمانتیک...
این مطلب مثل جنبش سبز همه چیز دارد...